هنوز دایره چرخ بود بی پرگار
که طوق عشق تو را بر گلوی ما بستند
از گلوی خود بریدن وقت حاجت همت است
ورنه هر کس گاه سیری پیش سگ نان افکند
گردونِ سفله لقمهی روزی حساب کرد
هر گریهای که گشت گِرِه در گلوی من
ز گریهای که مرا در گلو گِرِه گردد
سپهرِ سفله کند کم ز آب و دانهی من