عقل را از بارگاه عشق بیرون کردهاند
هر فضولی محرم خلوتسرای شاه نیست
کدام سنگدل از درد من خبر دارد
که با وجود دل سخت گریهها نکند
از کفر و ز اسلام برون صحرائیست
ما را به میان آن فضا سودائیست
انگشت به لب مانده ام از قاعدهی عشق
ما یار ندیده؛ تَبِ معشوق کشیدیم...
گر به صحرا دیگران از بهر عشرت میروند
ما به خلوت با تو ای آرامِ جان، آسودهایم
بیش از این صبر ندارم که تو هر دم برِ قومى
بنشینی و مرا بر سر آتش بنشانی!
اگر بهارم تو آبیاری.. وگر چراغم تو شعلهکاری..
ز حیرت من خبر نداری! بیارم آئینه روبهرویت؟
ز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصح!
نصیحت گوش کردن را دل هشیار میباید
فریاد از آن نرگس مستانه که هرگاه
رفتم که خبر یابم اَزو، بی خبرم کرد...!
در حسرت تو میرم و دانم توِ بی وفا
روزی وفا کنی که نیاید به کار من...