در حسرت تو میرم و دانم توِ بی وفا

روزی وفا کنی که نیاید به کار من...

امشب ای ماه به دَرد دِل من تسکینی

آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی ...

 

در حسرت تو میرم و دانم توِ بی وفا

روزی وفا کنی که نیاید به کار من...

به چه دستی زدی آن ساز شبانگاهی را؟

که خود از رقت آن بیخود و بی هوش شدی!

​بیا که با همه دوری، دل از تو وا‌نگرفتم

برو که با همه یاری مرا ندیده گرفتی...

تا کی در انتظار گذاری به زاریم؟

باز آی بعد از اینهمه چشم انتظاریم...

تو اگر به هر نگاهی ببری هزارها دل

نرسد بدان نگارا که دلی نگاهداری

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم

دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا!

جز من به شهرِ یار کسی شهریار نیست

شهری به شاه پروریِ شهر یار نیست

او صبر خواهد از من بختی که من ندارم

من وصل خواهم از وی، قصدی که او ندارد...