ما را ز شب وصل چه حاصل که تو از ناز
تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده ست...
گر ره دهم فریاد را، از دم بسوزم باد را
حدّی است هر بیداد را، این حدّ هجران تا کجا؟!
از دیده خواب میرود و از دلم قرار
هر دم شبانه میگذری از خیال من ...
خوش باش در آن دم که غمی رو به تو آرد
بگذار که غم نیز رود شاد ز دستت
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
ما را زِ شب وصل چه حاصل؟ که تو از ناز
تا باز کنی بندِ قبا صبح دمیده ست!