تا نگردی بی خبر از جسم و جان
کی خبر یابی ز جانان یک زمان!
گفتی که از نهانِ دِلت با خَبر نیَم
تو در دِلی کدام نَهان بر تو فاش نیست؟!
همه جا قصّه ی دیوانگی مجنون است
هیچ کس را خبری نیست که لیلی چون است!
خواهم از گریه دهم خانه به سیلاب امشب
دوستان را خبر از چشم پر آبم مکنید...
گرفتم آتش پنهان خبر نمی داری
نگاه می نکنی، آب چشم پیدا را...
خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست
تا غمت پیش نیاید ، غم مردم نخوری ...
تا شدم بی خبر از خویش، خبرها دیدم
بی خبر شو، که خبرهاست، در این بی خبری
چه گویم؟ از که گویم؟ با که گویم ؟
که این دیوانه را از خود خبر نیست...
نامه بنویسم و خود از پی قاصد بروم
آن قدر صبر ندارم که خبر گردد باز
باغبانا ز خزان بیخبرت میبینم
آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد