ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا
تو ز خویشتن برون آ سپه تتار بشکن...
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم؟
نبض مرا بگیر و ببرم با خویشتن
تا خون باده شود در رگان من...
سر می روم از خویش
از گوشه گوشه فرو می ریزم، وعطر تو رسوایم میکند.
ای دل، نگفتمت که مخواه از لبش مراد؟
دیدی که چون شکسته شدی از سوال خویش!
دیدار می نمایی و پرهیز میکنی
بازار خویش و آتش ما تیز می کنی؟
سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم ؟ که محل راز باشد!
تا شدم بی خبر از خویش، خبرها دیدم
بی خبر شو، که خبرهاست، در این بی خبری
زنگ ساعت شیونی گر می کند حیرت مکن
از برای فوت وقت خویشتن در ماتم است!