همه شب با دل دیوانه ی خود در حرفم
چه کنم، جز دل خود نامه بری نیست مرا!
اِی عجب خوب دو دیوانه بهم ساخته اند
زلف آشفته ی تو با دِل سودایی ما...
به هجران کرده بودم خو که ناگه روی او دیدم
کمند عقل بگسستم ز نو دیوانه گردیدم!
وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم
بند را برگسلیم از همه بیگانه شویم...
این جماعت همه شان سنگ به دیوانه زدند
ترس دیوانه کند خیس شبی بسترشان
همه خفتند به غیر از من و پروانه و شمع
قصّه ما دو سه دیوانه دراز است هنوز