جگر شیر نداری سفر عشق مکن
سبزه تیغ درین ره ز کمر می گذرد
هنوز دایره چرخ بود بی پرگار
که طوق عشق تو را بر گلوی ما بستند
صبح زد از خندهرویی غوطه در خون شفق
تا چه گلها بشکفد از چهره خندان تو را
بی گناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق
یوسف از دامان پاک خود به زندان میرود
عقل را از بارگاه عشق بیرون کردهاند
هر فضولی محرم خلوتسرای شاه نیست
انگشت به لب مانده ام از قاعدهی عشق
ما یار ندیده؛ تَبِ معشوق کشیدیم...
فریاد از آن نرگس مستانه که هرگاه
رفتم که خبر یابم اَزو، بی خبرم کرد...!
مجنون به ریگِ بادیه غم های خود شمرد
یادِ زمانه ای که غمِ دل حساب داشت...
ما را ز شب وصل چه حاصل که تو از ناز
تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده ست...
همه شب با دل دیوانه ی خود در حرفم
چه کنم، جز دل خود نامه بری نیست مرا!