در طریق عشق، خار از پا کشیدن مشکل است

ریشه در دل می کند خاری که در پا می رود...

غافلی از حال دل ترسم که این ویرانه را

دیگران بی صاحب انگارند و تعمیرش کنند!

ز خاکمال یتیمی گهر نگردد خوار

چه شد که قدر وفا هیچ کس نمی داند!

خون می چکد از‌ تیغِ‌نگاهی که تو داری

فریاد از آن چشم سیاهی که تو داری

کدامین آتشین سیما به این ویرانه می آید؟ 

که از دیوار و در بوی پر پروانه می آید 

مرا هر کس که بیرون می کشد از گوشه ی خلوت

ستمکاری ست، کز آغوش یارم می کشد بیرون!

تویی در دیده ام چون نور و محرومم ز دیدارت

نمی دانم ز نزدیکی کنم فریاد، یا دوری!

کاش میدیدی به چشم عاشقان رخسار خویش

تا دریغ از چشم خود می داشتی دیدار خویش

هیچ کس از هیچ، هیچ چیز نخواهد

ایمنی از بوسه زان دهان که تو داری !

از مردم افتاده مدد گیر که این قوم

 با بی پروبالی، پر و بال دگرانند