مکن از خواب بیدارم، خدا را!
که دارم خلوتی خوش با خیالش...

آن که خواب خوشم از دیده ربود، تویی

و آن که یک بوسه از آن لب نربوده است، منم...

گوئی به خواب بود جوانی مان گذشت

گاهی چه زود فرصتمان دیر می شود!

برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست

گویی همه خوابند کسی را به کسی نیست!

تو و چشم سیه مستی که نتوان دید هشیارش

من و بخت گران خوابی که نتوان کرد بیدارش...

چشم دارم که تو با نرگس خواب آلوده

در دلِ شب به سراغ منِ بیمار آیی...

بعد عمری که به خوابِ منِ بی دل آمد!

گریه آبی به رخم ریخت که بیدار شدم...

خوابم از دیده چنان رفت که هرگز ناید

خواب من زهرِ فِراق تو بنوشید و بمرد!

ای دل نگفتمت که به چشمش نظر مکن!؟

کز غم چنان شوی که نبینی به خواب، خواب!

تنش از لطف می آید در آغوش

به آن نرمی که آید خواب در چشم!