مکنید دردمندان گله از شب جدایی!

که من این صباح روشن ز شب سیاه دارم‌..

 

در درون شهر کوران دردها دارم

ز بینایی...

گر دردی از او بردی صد خنده به درمان کن

ور زخمی از او خوردی صد طعنه به مرهم زن

پرسید که: چونی ز غم و درد جدایی؟

گفتم: نه چنانم که توان گفت که چونم

 

از دوست به یادگار دردی دارم

کان درد به صد هزار درمان ندهم

ما را همین بس که داریم درد عشق

مقصود ما ز وصل تو بوس و کنار نیست!

ز روزگار مرا همیشه خود دردی بود

غم تو آمد و آن را هزار چندان کرد!

ترسم این قوم که بر دردکشان می خندند

در سر کار خرابات کنند ایمانم را!

من گرفتار و تو در بند رضای دگران

من ز درد تو هلاک و تو دوای دگران!

دردا و دریغا که در این بازی خونین

بازیچه ایام، دل آدمیان است...