ذوق دیدار تو بس هم دل و هم دلدارم
خاک دربار تو بس هم سرو هم سامانم...
تویی در دیده ام چون نور و محرومم ز دیدارت
نمی دانم ز نزدیکی کنم فریاد، یا دوری!
دیدار می نمایی و پرهیز میکنی
بازار خویش و آتش ما تیز می کنی؟
دگر از درد تنهایی، به جانم یار می باید
دگر تلخ است کامم، شربت دیدار می باید...
که تو را دید که در حسرت دیدار دگر نیست
آری آنجا که عیان است چه حاجت به بیانم؟