چرا گرفته دلت؟

مثل آنکه تنهایی، چقدر هم تنها! خیال می‌کنم دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی

دچار یعنی عاشق...

دست طبیعت، گل عمر مرا مچین

جانب عاشق، نگه ای تازه گل، از این...

عاشق آخر ز چه رو تا به ابد دل ننهد

بر کسی کز لطفش، تن همگی جان شده است!

دوستان عاشقم و عاشق زارم، چه کنم؟

چاره صبر است ولی صبر ندارم چه کنم؟!

من از دلبستگی های تو با آیینه دانستم

که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق تر از مایی...

بیم هجران در دل معشوق بیش از عاشق است

از گلستان گل پریشان تر ز بلبل می رود!

ما گنهکاریم آری جرم ما هم عاشقی است

آری اما آنکه آدم هست و عاشق نیست کیست !؟

گفت پیری: درد بی درمان بگیری بچه جان

او دعای کارسازی کرد و من عاشق شدم

اى نسیم سحر آرامگه یار کجاست

منزل آن مه عاشق کُش عیار کجاست

نیمه ی خالی لیوان مرا پر نکنید

دل من عاشق این گونه گرفتاری هاست