جگر شیر نداری سفر عشق مکن
سبزه تیغ درین ره ز کمر می گذرد
دیگر چه بلایی است... غم انگیز تر از این
من بار سفر بستم و یک شهر نفهمید!!!
ماها تو سفر کردی و شب ماند و سیاهی
نه مرغ شب از ناله من خفت و نه ماهی...
دعوی چه کنی؟ داعیه داران همه رفتند
شو بار سفر بند، که یاران همه رفتند!
انگار که یک کوه، سفر کرده از این دشت
آنقدر که خالی شده ، بعد از تو جهانم
سفر اوّلِ شوق است به کوُیت ما را
صیدِ ما زود توان کرد که نو پروازیم!