مکنید دردمندان گله از شب جدایی!
که من این صباح روشن ز شب سیاه دارم..
چرا گرفته دلت؟
مثل آنکه تنهایی، چقدر هم تنها! خیال میکنم دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی
دچار یعنی عاشق...
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تو را
با اسیر غم خود رحم چرا نیست تو را؟!
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم؟
معاشران همه مشغول عیش عشرت و شادی
به غیر من که شب و روز با غم تو قرینم...
آن روز دیده بودم این فتنه ها که برخاست
کز سرکشی زمانی با ما نمی نشستی!
غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن،
روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد!
شب از فَراقَت در فَغان، روز از غمَت در زاری ام
دارم عجب روز و شبی، آن خواب و این بیداری ام
عاقبت یک روز، مغرب محو مشرق می شود
عاقبت غربی ترین دل نیز عـاشق می شود