مگو در کوی او شَب تا سَحر بهر چه می‌گردی

...که دل گم کرده‌ام آنجا و میجویم نشانش را

گویند که: در سینه غم عشق نهان کن

در پنبه چه‌سان آتش سوزنده بپوشم؟

تَنگ شد از غَم دِل جای به مَن

یک دِل و این هَمه غَم! وای به مَن...

گر عارف حق بینی چشم از همه بر هم زن

چون دل به یکی دادی آتش به دو عالم زن...

گر دردی از او بردی صد خنده به درمان کن

ور زخمی از او خوردی صد طعنه به مرهم زن

تو و چشم سیه مستی که نتوان دید هشیارش

من و بخت گران خوابی که نتوان کرد بیدارش...

معاشران همه مشغول عیش عشرت و شادی

به غیر من که شب و روز با غم تو قرینم...

از من بگریزید که می‌خورده‌ام امشب

با من منشینید که دیوانه‌ام امشب

یک جرعهٔ تو مست کند هر دو جهان را

چیزی که لبت ریخت به پیمانه‌ام امشب

تا شدم بی خبر از خویش، خبرها دیدم

بی خبر شو، که خبرهاست، در این بی خبری