ای جانک خندانم من خوی تو می دانم

تو خوی شکر داری بالله که بخند ای جان

از غمِ عشقِ تو بیمارم و می‌دانی تو

داغِ عشقِ تو به جان دارم و می‌دانی تو...

سَخت نازک گشت جانم از لِطافت‌های عِشق

دِل نَخواهم، جان نَخواهم، آن مَن کو؟ آن مَن؟

تا نگردی بی خبر از جسم و جان

کی خبر یابی ز جانان یک زمان!

خرم آن روز که جان می رود اندر طلبت

تا بیایند عزیزان به مبارک بادم...

دوش دور از رویت ای جان، جانم از غم تاب داشت

ابر چشمم بر رخ از سودای دل سیلاب داشت...

سَماع گوش من نامت سَماع هوش من جامت

عِمارت کن مرا آخر که ویرانم به جان تو...

ای بادهای خوش نفس عشاق را فریاد رس

ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی کجا؟!

عاشق آخر ز چه رو تا به ابد دل ننهد

بر کسی کز لطفش، تن همگی جان شده است!

اگر کوهی و گر کاهی نخواهی ماند در دنیا

پس از اندیشه های بد، دل و  جان را چه رنجانی؟