گفتی به امید تو بارت بکشم از جان 

پس بارکش ار مردی این بانگ و فغان تا کی!

یارَب آگاهی زِ یارَبهای مَن        ناظِری بَر ماتَم شَبهای مَن

پایمَردیِ مَن در اِین ماتَم تو باش        کَس نَدارم، دستگیرم هَم تو باش

جانی که داشتم من، شد محو عشق جانان

جان من است جانان، جان دلنواز دارم

تا در تو نظر کردم رسوای جهان گشتم

آری همه رسوایی اول ز نظر خیزد

تا نگردی بی خبر از جسم و جان

کی خبر یابی ز جانان یک زمان!

نظری به کار من کن که ز دست رفت کارم

به کسم مکن حواله که به جز تو کس ندارم

وصفش چه کنی که هر چه گویی

گویند مگو که بیش از آن است

گر نباشد هر دو عالم گو مباش

تو تمامی، با توأم تنها خوش است...

اگر کوهی و گر کاهی نخواهی ماند در دنیا

پس از اندیشه های بد، دل و  جان را چه رنجانی؟

در همه آفاق کسی بی مرگ نیست

وین عجایب بین که کس را برگ نیست...