ندیدمت که بکردی بدان چه بگفتی
طریق وصل گشادی، من آمدم تو برفتی
با دل گفتم چگونهای؟ داد جواب:
من بر سر آتـش و تو سر بر سر آب
ما را ز شب وصل چه حاصل که تو از ناز
تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده ست...
او صبر خواهد از من بختی که من ندارم
من وصل خواهم از وی، قصدی که او ندارد...
ما را همین بس که داریم درد عشق
مقصود ما ز وصل تو بوس و کنار نیست!
در دل ما هوس وصل کسی افتاده است
که از او در دل هر کس هوسی افتاده است...
صحبت وصل تو می کردم و دل گفت خموش
که چرا می کنی اندیشه واهی ! گاهی؟
رسیده ام به گلستان وصل و نومیدم
که گل به شاخ بلند است و باغبان ، نزدیک!
در وصل من با غم وکیل عقدمان بودی
حالا بیا خوشبختی ما را تماشا کن
ما را زِ شب وصل چه حاصل؟ که تو از ناز
تا باز کنی بندِ قبا صبح دمیده ست!