این جماعت همه شان سنگ به دیوانه زدند
ترس دیوانه کند خیس شبی بسترشان
ما بی تو به دل برنزدیم آب صبوری
چون سنگ دلان دل بنهادیم به دوری
عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه می ماند و ناگاه به هم می ریزد
گیسوانم موج موج و شانه هایت سنگ سنگ
موج را آغوش ِ سنگ آرام می سازد... بمان!
با دلت حسرت هم صحبتی هست ولی
سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم؟