غافلی از حال دل ترسم که این ویرانه را

دیگران بی صاحب انگارند و تعمیرش کنند!

حال خود گفتی بگو بسیار و اندک هر چه هست

صبر اندک را بگویم یا غم بسیار را؟

گر بدانی حال من گریان شوی بی اختیار

ای که منع گریه بی اختیارم می کنی...

من و جان بردن از بیماری عشقت؟ محال است این...

تو و از حال این بیمار پرسیدن؟ خیال است این...

هر زمان در مجمعی گردی، چه دانی حال ما؟

حالِ تنها گرد، تنها گرد می داند که چیست!

تو که یک روز پراکنده نبوده ست دلت !

صورت حال پراکنده دلان کی دانی ؟!

شنیدمت که نظر می‌ کنی به حال ضعیفان

تَبم گرفت و دِلم خوش، به اِنتظارِ عیادت