صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
او صبر خواهد از من بختی که من ندارم
من وصل خواهم از وی، قصدی که او ندارد...
چنانت دوست می دارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم
حال خود گفتی بگو بسیار و اندک هر چه هست
صبر اندک را بگویم یا غم بسیار را؟
دوستان عاشقم و عاشق زارم، چه کنم؟
چاره صبر است ولی صبر ندارم چه کنم؟!
من صبورم اما، آه این بغض گران
صبر چه میداند چیست !
نامه بنویسم و خود از پی قاصد بروم
آن قدر صبر ندارم که خبر گردد باز
گفت تا کی صبر باید کرد؟ گفتم چاره چیست؟
دیدم این پاسخ، از آن پرسش سؤالی تر شده است
صبر پرید از دلم عقل گریخت از سرم
تا به کجا کشد مرا مستی بی امان تو