زهد و تقوا را تو ای زاهد شفیع خویش ساز

من کسی دارم که در محشر به فریادم رسد

هیچیم و هیچکس نخرد هیچ را به هیچ

ای روزگار، درگذر از چون و چند ما

 

گفتی که از نهانِ دِلت با خَبر نیَم

تو در دِلی کدام نَهان بر تو فاش نیست؟!

مانع ریزش این گریه نمی دانم چیست

که جگر بر مژه می آید و بر می گردد...

دیده سازند خلایق به تماشای تو باز

من حیرت زده از شوق دهان باز کنم!

نامه بنویسم و خود از پی قاصد بروم

آن قدر صبر ندارم که خبر گردد باز

ُِمُردم ز رشک چند ببینم که جام می

لب بر لبت گذارد و قالب تهی کند !

پیراهنی از تارِ وَفا دوخته بودم

چون تابِ جفایِ تو نیاورد کفن شد!