وصال ما و شما دیر متّفق گردد
که من اسیر نیازم، تو صاحب نازی!
ما را ز شب وصل چه حاصل که تو از ناز
تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده ست...
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا!
جان به لَب آمد و لَب بر لَب جانان نرسید
دِل به جان آمد و او بر سَر ناز است هنوز!
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا، برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست.
گفتی ز ناز، بیش مرنجان مرا، برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
ما را زِ شب وصل چه حاصل؟ که تو از ناز
تا باز کنی بندِ قبا صبح دمیده ست!
ناز، فرمان داد و چشمان تو بغضم را شکست
نوبت دل شد نگارا، با همین فرمان بیا