سَخت نازک گشت جانم از لِطافتهای عِشق
دِل نَخواهم، جان نَخواهم، آن مَن کو؟ آن مَن؟
با من مدار کن!
بعدها دلت برایم تنگ خواهد شد...
دیگر چه بلایی است... غم انگیز تر از این
من بار سفر بستم و یک شهر نفهمید!!!
سَماع گوش من نامت سَماع هوش من جامت
عِمارت کن مرا آخر که ویرانم به جان تو...
تَنگ شد از غَم دِل جای به مَن
یک دِل و این هَمه غَم! وای به مَن...
او صبر خواهد از من بختی که من ندارم
من وصل خواهم از وی، قصدی که او ندارد...
انصاف نباشد که من خسته رنجور
پروانه او باشم و او شمع جماعت!
دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت
سر من دار که در پای تو ریزم جان را
چنانت دوست می دارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد!