آنکه مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت درِ این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد! تعنه ای بر در این خانه زد و رفت...
دوش دور از رویت ای جان، جانم از غم تاب داشت
ابر چشمم بر رخ از سودای دل سیلاب داشت...
اِی عجب خوب دو دیوانه بهم ساخته اند
زلف آشفته ی تو با دِل سودایی ما...
از آتش سودای تو و خار جفایت
آن کیست که با داغ نو و ریش کهن نیست؟!
سودا مپز که آتش غم در دل تو نیست
ماراغم تو برد به سودا تو را که برد؟