گفتم همیشه فکر وصال تو میکنم
در خنده شد که این همه فکر محال چیست؟
آمد بر من نگار و در گوشم گفت:
رخسار من اینجا... و تو در گل می نگری؟!
نظری به کار من کن که ز دست رفت کارم
به کسم مکن حواله که به جز تو کس ندارم
سَماع گوش من نامت سَماع هوش من جامت
عِمارت کن مرا آخر که ویرانم به جان تو...
بیچاره کسی که از تو ببرید
آسوده تنی که با تو پیوست...
تو بهار دلکشی و من چو باغ
شور و شوقِ صد جوانه با من است
ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا
تو ز خویشتن برون آ سپه تتار بشکن...
آن یار طلب کن که ترا باشد و بس
معشوقه ی صد هزار کس را چه کنی؟
چنانت دوست می دارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم
تو نمی دانی!
نگاه بی مژه ی محکومِ یک اطمینان
وقتی که در چشمِ حاکمِ یک هراس خیره می شود،چه دریایی ست!