سفر کردم به هر شهری دویدم چو شهر عشق من شهری ندیدم
ندانستم ز اول قدر آن شهر ز نادانی بسی غربت کشیدم...
درون ما ز تو یک دَم نمی شود خالی
کنون که شهر گرفتی، رَوا مَدار خَراب...
دیگر چه بلایی است... غم انگیز تر از این
من بار سفر بستم و یک شهر نفهمید!!!
در درون شهر کوران دردها دارم
ز بینایی...
جز من به شهرِ یار کسی شهریار نیست
شهری به شاه پروریِ شهر یار نیست
تو روز قیامتی که از تو
زیرو زبر است شهر و بازار...
جان نخواهد بردن از تو هیچ دل
شهر بگرفتی به صحرا میروی
شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما نکنی فرهادم
مهر پاییز کجا بود در این شهر شلوغ
چار فصل دل من در خطر بی مهری ست
گر ز بی مهری مرا از شهر بیرون می کنی
دل که در کوی تو می ماند به او چون می کنی ؟