انصاف نباشد که من خسته رنجور
پروانه او باشم و او شمع جماعت!
دل بود از تو خسته، جان بود از تو رسته
جان نیز گشت خسته، از تو کجا گریزم؟
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
ای ما و صد چو ما ز پی تو خراب و مست
ما بیتو خستهایم،تو بیما چگونهای ؟!
ﻋﻘﻞ ، ﺩﺭﺱ ﺣﺬﺭ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ، ﺑﻪ ﺩﻝ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ
ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺖ ﺩﻟﻢ : ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺒﺎﺷﯿﺪ ﺍﺳﺘﺎﺩ !