‏تیری زدی و زخمِ دل آسوده شد از آن

هان ای طبیبِ خسته‌دلان! مرهمی دگر

دل ویرانه عمارت کردن

خوشتر از کاخ برافراختن است

با دل گفتم چگونه‌ای؟ داد جواب:

من بر سر آتـش و تو سر بر سر آب

گفتم که بعد از آنهمه دلها که سوختی
کس می خورد فریب تو؟
گفتا هنوز هم...

نه سیم! نه دل! نه یار داریم!
پس ما به جهان چه کار داریم؟!

جز این عیبت نمی‌دانم که بدعهدی و سنگین دل

دلارامی بدین خوبی دریغ از مهربانستی!

گفتی که به دلشکستگان نزدیکیم

ما نیز دل شکسته داریم ای دوست

​بیا که با همه دوری، دل از تو وا‌نگرفتم

برو که با همه یاری مرا ندیده گرفتی...

آنکه مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت     درِ این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد!           تعنه ای بر در این خانه زد و رفت...

گفتند که نامَحرمی و بوسه حَرام است

دل گفت مَحرَم‌تر از این عشق کدام است؟!