تا کِی اِی دِلبر دِل مَن بارِ تنهایی کِشد؟

تَرسَم اَز تنهایی اَحوالَم به رسوایی کِشد

مگو در کوی او شَب تا سَحر بهر چه می‌گردی

...که دل گم کرده‌ام آنجا و میجویم نشانش را

عجب شکسته دل و زار و ناتوان شده‌ام!

چنان که هجر تو می‌خواست، آن‌چنان شده‌ام...

باری دل در این برهوت، دیگر گونه چشم اندازی می‌طلبد

قاطع و برّنده تو آن شکوه پاره پاسخی

به هنگامی که اینان همه نیستند!

سَخت نازک گشت جانم از لِطافت‌های عِشق

دِل نَخواهم، جان نَخواهم، آن مَن کو؟ آن مَن؟

مجنون به ریگِ بادیه غم های خود شمرد

یادِ زمانه ای که غمِ دل حساب داشت...

مبتلایی به غَم مِحنَت و اَندوه و فِراق

اِی دِل اِین نالهِ و اَفغان تو بی چیزی نیست

گفتی که از نهانِ دِلت با خَبر نیَم

تو در دِلی کدام نَهان بر تو فاش نیست؟!

اِی دِل اگرت طاقت غَم نیست برو

آواره ی عِشق چون تو کَم نیست برو...

عمر گذشت و همچنان داغ وفاست زندگی

زحمت دل کجا بریم آبله پاست زندگی