دوش دور از رویت ای جان، جانم از غم تاب داشت
ابر چشمم بر رخ از سودای دل سیلاب داشت...
هزار بار پیاده طواف کعبه کنی
قبول حق نشود گر دلی بیازاری!
همه شب با دل دیوانه ی خود در حرفم
چه کنم، جز دل خود نامه بری نیست مرا!
تَنگ شد از غَم دِل جای به مَن
یک دِل و این هَمه غَم! وای به مَن...
چاره ها رفت ز دست دل بیچارۀ من
تو بیا چارۀ من شو که تویی چارۀ من
در طریق عشق، خار از پا کشیدن مشکل است
ریشه در دل می کند خاری که در پا می رود...
گر عارف حق بینی چشم از همه بر هم زن
چون دل به یکی دادی آتش به دو عالم زن...
چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم
که دل به دست کمان ابروییست کافر کیش
ای دل غم دیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور
دانم که در دلی و جدا نیست دل ز تو
لیکن به دل چگونه، بگو، ره فرا برم...