تا بهار دلنشین آمده سوی چمن
ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن
ماجرای عشق ما را نزد نامحرم مگو
نزد آن کس گو که دارد آرزو پرواز را
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا، برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست.
گرَم بیایی و پُرسی چه بُردی اندر خاک
ز خاک نعره برآرم که آرزوی تو را
گفتی ز ناز، بیش مرنجان مرا، برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
خون میخورد کریم ز مهمان سیرچشم
داغ است عشق از دلِ بیآرزوی من
ز تمام بودنی ها "تو" همین از آن من باش
که به غیر با "تو" بودن دلم آرزو ندارد!
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست