گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا، برو

آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست.

زن حنجره ای ترانه خوان خواهد شد

زن راوی رنج جاودان خواهد شد

گفتنی نیست ولی بی تو کماکان در من

نفسی هست دلی هست ولی جانی نیست

جان نخواهد بردن از تو هیچ دل

شهر بگرفتی به صحرا می‌روی

راحتی نیست که از رنج کسی گُل نکند

خواب مخمل ز نخوابیدن مخملباف است

گفتی ز ناز، بیش مرنجان مرا، برو

آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح

بوی زلف تو همان مونس جان است که بود

به رقیب چون پسندم که تو رو به رو نشینی

که ز رشک می دهم جان ، چو به مرگ او نشینی!

در بهای بوسه‌ای جانی طلب

می‌کنند این دلستانان الغیاث!

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی

ز بامی که برخاست، مشکل نشیند