نه سیم! نه دل! نه یار داریم!پس ما به جهان چه کار داریم؟!
مَرا با یک جهان جانسوزِ اَندوه
تو اِی نامهربان، بگذار و بگذر...
به سامان رسیده است جهان
به گمانم "تو" آرام خوابیده ای...
در جهان بود ازین پیش نشاطی و کنون
ما مکافات کش عشرت آن رندانیم!
این جماعت همه شان سنگ به دیوانه زدند
ترس دیوانه کند خیس شبی بسترشان
دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
انگار که یک کوه، سفر کرده از این دشت
آنقدر که خالی شده ، بعد از تو جهانم
فاش میگویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم