هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت
این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست..

 

مَنشین چُنین زار و حَزین، چون رویِ زَردان!
شِعری بِخوان، سازی بِزَن، جامی بِگردان...

چِه مُبارَک اَست اِین غَم!

کِه تُو دَر دِلم نَهادی...

حاصلی از هنر عِشق تو جز حرمان نیست

آه از این دَرد که جز مَرگ مَنش دَرمان نیست

آنکه مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت     درِ این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد!           تعنه ای بر در این خانه زد و رفت...

تو بهار دلکشی و من چو باغ

شور و شوقِ صد جوانه با من است

برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست

گویی همه خوابند کسی را به کسی نیست!

دردا و دریغا که در این بازی خونین

بازیچه ایام، دل آدمیان است...