دیگر چه بلایی است... غم انگیز تر از این

من بار سفر بستم و یک شهر نفهمید!!!

می دوختم زمین و زمان را به هم اگر

می خواستی به قدرِ سرِ سوزن مرا !

هشت می طلبم از کسی که جانکاه است

کسی که در دل سردش جهنمی دارد

حرف رفتن می زنی وقتی که محتاج توام

رفتنت آغاز ویرانی است، حرفش را نزن

عهد بستی با نگاه خسته ای محرم شوی

گر نگاه خسته ی ما نیست، حرفش را نزن

در شهر،حس و حال برادر کشی پُر است

گرگان به جامه ی تن من گیر داده اند

ٌبیا به نیم نگاهی و خنده‌ای و لبی

تمام آخرت خویش را تباه کنیم

درد است که با نسیم سردی برود

آنکس که به خاطرش به طوفان زده ای

رفتنت آغاز ویرانی است،حرفش را نزن

ابتدای یک پریشانی است،حرفش را نزن

ٌٌبرام مرگ رقم می زنی به لبخندت

که خندۀ تو چه حق مسلمی دارد