خدا نصیب دل هیچ کافری نکند

کرشمه های بتی را که من پرستیدم...

آن طفل که پرورده ی دل بود چو اغیار

افتاد ز چشم من و در دامنم آویخت!

شادند جهانیان به نوروز و به عید

عید من و نوروز من امروز توئی...

ابر و باران و من و یار ستاده به وداع

من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا!

چشم دارم که تو با نرگس خواب آلوده

در دلِ شب به سراغ منِ بیمار آیی...

دل خون شد از امید و نشد یار یار من

ای وای بر من و دل امیدوار من...

تا توانی به خرابی من ای عشق بکوش

من نه آنم که ازین پس دگر آباد شوم...

گر بدانی حال من گریان شوی بی اختیار

ای که منع گریه بی اختیارم می کنی...

من با تو جفا نکنم تو عادت من دانی

با من تو وفا نکنی، من طالع خود دانم!

مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم

کنار و بوس و آغوشش، چه گویم چون نخواهد شد؟!