من مستم از جای دگر، افتاده در دامی دگر

هر کس که آید سوی من، چون خود گرفتارش کنم

من از دلبستگی های تو با آیینه دانستم

که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق تر از مایی...

لطفیست که میکند غَمت با دلِ من

ورنه دلِ تنگِ من، چه جای غَم است!

باز فرو ریخت عشق از در و دیوار من

باز ببرید بند اشتر کین دار من...

از دستان من نیاموختی، که من برای خوشبختی تو چقدر ناتوانم

من می خواستم با ابیات پراکنده شعر تو را خوشبخت کنم!

 

روزی که نماند دگری بر سر کویت

دانی که ز اغیار وفادار ترم من!

من بودم و دِل بود و کناری و فراغِی

این عِشق کجا بود که ناگه به میان جست؟!

نبض مرا بگیر و ببرم با خویشتن

تا خون باده شود در رگان من...

هر طایفه ای زِ من گمانی دارد

من زان خودم چنان که هستم، هستم!

من گرفتار و تو در بند رضای دگران

من ز درد تو هلاک و تو دوای دگران!