ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند
عاقبت داغ تو را بر دل من بگذارند
من یقین دارم همین جا در همین دنیا شبی
آه این هر شب نخوابیدن بگیرد دامنت...!
گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست
نقش غلط مبین که همان لوح ساده ایم
رشک برم کاش قبا بودمی
چونک در آغوش قبا بودهای
به خاک پای تو گفتم که تا تو دوست گرفتم
ز دوستان مجازی چو دشمنان برمیدم
روز اول که دیدمش گفتم:
آنکه روزم سیه کند این است
دیگران را اگر از ما خبری نیست چه غم
نازنینا! تو چرا بیخبر از ما شدهای؟
صبر پرید از دلم عقل گریخت از سرم
تا به کجا کشد مرا مستی بی امان تو
ناز، فرمان داد و چشمان تو بغضم را شکست
نوبت دل شد نگارا، با همین فرمان بیا
فاش میگویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم