از پشت شیشه‌های مه آلود با من حرف می‌زدی

صورت‌ات را نمی‌دیدم، به شیشه‌های مه آلود نگاه کردم

بخار شیشه‌ها آب شده بود، شفاف بودند، اما تو نبودی...!

اِی مَه که چَرخِ زِیر و زِبَر اَز بَرایِ توست

ما را خَرَاب وَ زِیر و زِبَر می‌کنی، مَکن!

سِینه‌ی پر حَسرتی دارَم که اَز اَندوه او

تا به نَزدیکِ لَب آرم خَنده را،شِیون شَوَد...

اگر روزم پریشان شد، فدای تاری از زلفش

که هر شب با خیالش خواب‌های دیگری دارم

سفر کردم به هر شهری دویدم         چو شهر عشق من شهری ندیدم

   ندانستم ز اول قدر آن شهر            ز نادانی بسی غربت کشیدم...

 

مرا از یاد برد آخر؛

ولی من،

بجز او عالمی را بردم از یاد...!

مرا که بوی بهشتِ تنت بَرَد دوزخ

چه جای واهمه باشد؟ کجا بسوزم و کِی...

گر مرا هیچ نباشد نه به دنیا و نه به عقبی

چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید...

آن که خواب خوشم از دیده ربود، تویی

و آن که یک بوسه از آن لب نربوده است، منم...

جز این عیبت نمی‌دانم که بدعهدی و سنگین دل

دلارامی بدین خوبی دریغ از مهربانستی!