از غمِ عشقِ تو بیمارم و میدانی تو
داغِ عشقِ تو به جان دارم و میدانی تو...
گفتی که به دلشکستگان نزدیکیم
ما نیز دل شکسته داریم ای دوست
وصال ما و شما دیر متّفق گردد
که من اسیر نیازم، تو صاحب نازی!
آنکه کارش با دلَست و نیست او را دل منم
آنکه را مرکب دلست و پای دل در گل مَنم
شرمنده میکند فرزند را
دعای خیر مادر در کنج خانهی سالمندان!
زهد و تقوا را تو ای زاهد شفیع خویش ساز
من کسی دارم که در محشر به فریادم رسد
چرا گرفته دلت؟
مثل آنکه تنهایی، چقدر هم تنها! خیال میکنم دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی
دچار یعنی عاشق...
در کمین اندوه هستم مرا دریاب، زخم های من دهان گشودهاند
همهی روزگار پروازم اندوه بود، مرا قطره قطره دریاب...
بیا که با همه دوری، دل از تو وانگرفتم
برو که با همه یاری مرا ندیده گرفتی...
آنکه مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت درِ این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد! تعنه ای بر در این خانه زد و رفت...