تا بهار دلنشین آمده سوی چمن
ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن
صبح زد از خندهرویی غوطه در خون شفق
تا چه گلها بشکفد از چهره خندان تو را
فراقم سخت می آید ولیکن صبر می باید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمیشود ما را...
هر صباحی غمی از دورِ زمان پیش آید
گویم: این نیز نهم بر سرِ غمهای دگر
تویِ آسمون ماه و دِق میده ماه و دِق میده دردِ بی دردی
پاییز اومده پاییز اومده،پی نامردی..
ای همه مردم
درین جهان به چه کارید؟
هر کسی را همدم غمها و تنهایی مدان
سایه هم راهِ تو میآید، ولی همراه نیست..
بی گناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق
یوسف از دامان پاک خود به زندان میرود
بیش از این نتوان حریف داغ حرمان زیستن
یا مرا از خود ببر آنجا که هستی یا بیا...!