من ز فکر تو به خود نیز نمی‌پردازم

نازنینا تو دل از من به که پرداخته‌ای

جان نخواهد بردن از تو هیچ دل

شهر بگرفتی به صحرا می‌روی

ای با همه کس به صلح و با ما به خلاف 

جرم از تو نباشد ! گنه از بخت من است

شب من نشان مویت ... سحرم نشان رویت

قمر از فلک در افتد، چو نقاب بر گشایی

تنش از لطف می آید در آغوش

به آن نرمی که آید خواب در چشم!

صبحدم از عرش می آمد خروشی، عشق گفت

قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می کنند

اى نسیم سحر آرامگه یار کجاست

منزل آن مه عاشق کُش عیار کجاست

به خواب نیز نمی‌بینمش چه جای وصال؟

چو این نبود و ندیدیم باری آن بودی

هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود

در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ

از یمن دعای شب و ورد سحری بود