با این همه مهر و مهربانی
دل می دهدت که خشم رانی ؟
نالهّ جانسوزم از بس دلنشین افتاده است
هیچ کوهی برنمی گرداند این فریاد را
نمی آیی، نمی خوانی، نمی جویی خبر از من
خدا ناکرده در دل رنجشی داری مگر از من؟!
درون خلوت ما غیر در نمیگنجد
برو که هر که نه یار منست بار منست
گفتی ز ناز، بیش مرنجان مرا، برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
دیر آمدی ای نگار سرمست
زودت ندهیم دامن از دست
ای ما و صد چو ما ز پی تو خراب و مست
ما بیتو خستهایم،تو بیما چگونهای ؟!
گفت تا کی صبر باید کرد؟ گفتم چاره چیست؟
دیدم این پاسخ، از آن پرسش سؤالی تر شده است
ﻋﻘﻞ ، ﺩﺭﺱ ﺣﺬﺭ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ، ﺑﻪ ﺩﻝ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ
ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺖ ﺩﻟﻢ : ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺒﺎﺷﯿﺪ ﺍﺳﺘﺎﺩ !
از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح
بوی زلف تو همان مونس جان است که بود