هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است
که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون تر باشد!
عمر گذشت و همچنان داغ وفاست زندگی
زحمت دل کجا بریم آبله پاست زندگی
دوش دور از رویت ای جان، جانم از غم تاب داشت
ابر چشمم بر رخ از سودای دل سیلاب داشت...
بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت
که در عالم نمی داند کسی احوال فردا را...
کنار تو هر لحظه گویم به خویش
که خوشبختی بی کران با من است
گویند که: در سینه غم عشق نهان کن
در پنبه چهسان آتش سوزنده بپوشم؟
تو اگر به هر نگاهی ببری هزارها دل
نرسد بدان نگارا که دلی نگاهداری
بسیار دست و پا مزن ای دل به زلف یار
تسلیم شو که رشتهٔ صیاد محکم است
دیگر چه بلایی است... غم انگیز تر از این
من بار سفر بستم و یک شهر نفهمید!!!
هزار بار پیاده طواف کعبه کنی
قبول حق نشود گر دلی بیازاری!