گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم گیر
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم
تو چه دانی که پسِ هر نگهِ ساده ی من
چه جنونی چه نیازی، چه غمی ست؟
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که در بند توام آزادم
گفت پیری: درد بی درمان بگیری بچه جان
او دعای کارسازی کرد و من عاشق شدم
این جماعت همه شان سنگ به دیوانه زدند
ترس دیوانه کند خیس شبی بسترشان
هر که شد مَحرم دِل در حرم یار بماند
و آن که این کار ندانست در اِنکار بماند
پر زد دلم، رسید به صحرای کربلا
ای کاش این پرنده از آغاز پر نداشت
گرچه مستیم و خرابیم ، چو شبهای دگر
باز کن ساقی مجلس سر مینای دگر
با کناری ات کنار نمی آیم
کنار می روم...
او می رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می رود