ز گریهای که مرا در گلو گِرِه گردد
سپهرِ سفله کند کم ز آب و دانهی من
ما خویش را برای دل خلق سوختیم
ای وای بر دلی که نسوزد به حال ما
ز تمام بودنی ها "تو" همین از آن من باش
که به غیر با "تو" بودن دلم آرزو ندارد!
گفتم ای عشق! من از چیز دگر می ترسم
گفت: آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
نه سر در عقل می بندم، نه دل در عشق می بازم
که این نامرد بی درد است و آن پردرد نامرد است !
کجا بودی؟ که دیشب تا سحر در فکر گیسویت
دلم خواب پریشان دید و من تعبیرها کردم
اِی سٓخت کمانِ سُسْت پیمان
این بود وفای عهد اصحاب؟
سفر اوّلِ شوق است به کوُیت ما را
صیدِ ما زود توان کرد که نو پروازیم!
اگر دلدار بی مهر است من هم غیرتی دارم
گر او رفت از نظر من نیز خواهم رفت از یادش!
پیراهنی از تارِ وَفا دوخته بودم
چون تابِ جفایِ تو نیاورد کفن شد!