به نیکی گِرای و مَیازار کس

رهِ رَستگاری هَمین اَست و بَس

به چه دستی زدی آن ساز شبانگاهی را؟

که خود از رقت آن بیخود و بی هوش شدی!

ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا!

به وصل خود دوایی کن، دل دیوانهٔ ما را...

به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را؟!

کان چه در وهم من آید، تو از آن خوبتری...

این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد

کی سر برگ من بی سر و سامان دارد

جانی که داشتم من، شد محو عشق جانان

جان من است جانان، جان دلنواز دارم

ای صبر! کجایی؟ که ز حد می گذرد باز

گبر دل، ستم آن مَه و بر من، ستم دل

دگر آن شبست امشب که ز پی سحر ندارد

من و باز آن دعاها که یکی اثر ندارد

جانان من سفر کرد با او برفت جانم

باز‌آمدن از ایشان پیداست آن من کو...

حیف بود مردن بی عاشق

تا نفسی داری و نفسی بکوش...