نظری کن که به جان آمدم از دلتنگی

گذری کن که خیالی شدم از تنهایی

دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت

عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت...

ما روی کرده از همه عالم به روی او

وان سست عهد روی به دیوار می‌کند...!

حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد

شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی

شبِ عاشقانِ بِی‌دِل چِه شَبیِ دِراز باشَد

تُو بیا کَز اَول شَب دَرِ صُبح باز باشَد

نه بخت و دولت آنم که با تو بنشینم

نه صبر و طاقت آنم که از تو درگذرم...

ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت

به خنده گفت که حافظ برو!

که پای تو بست؟!

لذت وصل نداند، مگر آن سوخته‌ای

که پس از دوری بسیار به یاری برسد...

چِه مُبارَک اَست اِین غَم!

کِه تُو دَر دِلم نَهادی...

هَمِه جا با هَمِه کَس یار نِمی‌بایَد بُود

یارِ اَغیارِ دِل آزار نِمی‌بایَد بُود